یه روز جدایی...
بالاخره اومدم وبلاگ دختر نازمو آپ کنم .... دیروز دایی مرتضی اومد دنبالمون و رفتیم خونه آقاجون تا مادر مواظبت باشه و مامانی بره لباس بخره اخه چند روز دیگه باید بریم عروسی و این اولین باری میشه که دخملمو می برم عروسی ،مامانی هم از بس تو بارداری تپل شده بود الان هیچ لباسی اندازش نیست صبح با خاله مهرنوش و دایی مرتضی رفتیم بازار اخرشم هیچی نخریدم بعد از ظهر هم با خاله فاطمه رفتیم بازم هیچی نخریدم اخه هیچ مانتویی به دلم نبود و همشم اضطراب داشتم و از دست خودم ناراضی که تنهات گذاشتم فقط برای دخملیم کتاب تقویت هوش نوزاد رو خریدم. دختر گلم اینقدر بهت وابسته شدم و دوستت دارم که دیگه یه لحظه هم نمی تونم تنهات بذارم تا رسیدم خونه با دیدنت انگار...
نویسنده :
مریم
15:02